روایت شده زمانی که می خواستن حضرت یوسف رو تو بازار بفروشن، یه صف طویلی از پول دارهای شهر تشکیل شد.این وسط دیدن یه پیر زن فقیر هم با یه پول خیلی کم تو صف انتظاره. بهش میگن تو با این پول کم میون این همه ثروتمندای شهر چطور می خوای این برده زیبا رو بخری!؟ پیر زن روشن ضمیر لبخندی می زنه و میگه: می دونم! ولی می خوام زمانی که اسم نامزد های خرید یوسف رو میارن ، اسم من هم توشون باشه. بنده حقیر هم از مدت ها پیش منتظر موقعیتی بودم ، تا بتونم سهمی هر چند کوچک در جهت « یار » بردارم و همانا که یار و دلدار حقیقی ما کسی نیست جز الله جل جلاله و همه کسایی که برگزیده او هستن. انشا’الله مورد پسندش قرار بگیره. آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید