روایت شده زمانی که می خواستن حضرت یوسف رو تو بازار بفروشن، یه صف طویلی از پول دارهای شهر تشکیل شد.این وسط دیدن یه پیر زن فقیر هم با یه پول خیلی کم تو صف انتظاره. بهش میگن تو با این پول کم میون این همه ثروتمندای شهر چطور می خوای این برده زیبا رو بخری!؟ پیر زن روشن ضمیر لبخندی می زنه و میگه: می دونم! ولی می خوام زمانی که اسم نامزد های خرید یوسف رو میارن ، اسم من هم توشون باشه. بنده حقیر هم از مدت ها پیش منتظر موقعیتی بودم ، تا بتونم سهمی هر چند کوچک در جهت « یار » بردارم و همانا که یار و دلدار حقیقی ما کسی نیست جز الله جل جلاله و همه کسایی که برگزیده او هستن. انشا’الله مورد پسندش قرار بگیره.
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
ادامه...
به نام بهترین یار و دلدارو به نام منبع انرژی هستی وقدرت مطلق عالم وبا سلام به همه دوستانی که به این وبلاگ سر میزنن.امروز اولین روز افتتاح وبلاگمه. انشاءالله برای همه مفید و ثمربخش باشه.
دلخون
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ
بازم سلام خوبی؟ امیدوارم که خوب باشی. منم برات دعا میکنم موفق باشی عزیزم ظاهرا منو تو مثل هم هستیم اینو مطالبی که نوشتی میگه بازم میگم موفق باشی خدا حافظ من فعلا از وبلاکت میرم ولی باز میاما مطالب جدید بزاریا
راستی خودتم معرفی کن.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
بازم سلام خوبی؟
امیدوارم که خوب باشی.
منم برات دعا میکنم موفق باشی عزیزم
ظاهرا منو تو مثل هم هستیم اینو مطالبی که نوشتی میگه
بازم میگم موفق باشی خدا حافظ من فعلا از وبلاکت میرم ولی باز میاما مطالب جدید بزاریا
راستی خودتم معرفی کن.